بسم الله الرحمن الرحیم
هفته دفاع مقدس فرا رسید. مراسمات جزیره، پست های شبکه های اجتماعی، برنامه های تلویزیونی، فضای داخل شهر همه و همه رنگ و بوی جبهه و دفاع مقدس میداد.
تصمیم گرفتم از فرصت ارزشمند استفاده کنم و به سراغ جانباز دفاع مقدس بروم. الحمدلله با پیگیریهای انجام شده، توانستم با خانواده جانبازی که ساکن جزیره بودند، ارتباط بگیرم و برای انجام یک گفتوگو به منزلشان برویم. از آن جهت که جانباز گرانقدر چند سالی در بستر بیماری بودند، تصمیم گرفتیم همراه با همسرم و دختر خردسالم به عیادت ایشان برویم تا حال و هوایشان هم کمی تغییر کند.
وارد منزل شدیم. یک آرامش خاصی در خانه موج میزد. به محض ورود به خانه، چشممان به پرچم فلسطین و حزب الله و چفیه جبهه افتاد که بر دیوار نصب شده بود. فضای خانه درحدی معنوی و آرامشبخش بود که حتی دختر خردسالم نیز متوجه شد و با زبان شیرین و کودکانه خود زیر لب ذکر میگفت و دست بر صورت خود میکشید
صدایی آرام آمد: خوش آمدید.
نگاهی کردیم و مردی بسیار مهربان، با ایمان، با ابهت روی تخت دراز کشیده بود. در حین اینکه سلام و احوال پرسی میکردیم، حسی از شرمندگی و خجالت در وجودمان جاری شد. ما تا ابد شرمنده این جانبازان، شهدا و خانواده هایشان هستیم.
کمی به احوال پرسی پرداختیم. حاجی متوجه شده بود که کمی معذبیم؛ ابتدا با صحبت های دلنشین و شوخی، سعی کرد تا یخمان باز شود.
بعد از چند دقیقه صحبت های معمولی، شروع به گفتوگو و مصاحبه کردیم؛
_خب حاجی بفرمایید، از خودتان تعریف کنید.
+من حمیدرضا شاملو متولد اردیبهشت ۱۳۳۹ هستم. در خانواده کاملا مذهبی و سنتی به دنیا آمدم. دو برادر و سه خواهر بزرگتر از خود دارم.
قبل از انقلاب بصورت هفتگی در خانه پدریام جلسه و روضه برگزار میشد؛ یک روحانی برای سخنرانی و یک روحانی هم برای روضهخوانی میآمد؛ حتی اگر یک نفر هم در روضه شرکت میکرد، این جلسه سخنرانی و روضهخوانی هر هفته برگزار میشد. لذا من از خردسالی با این مراسمات معنوی و مذهبی خو گرفته بودم
-از چه زمانی وارد کار بسیجی و انقلابی شدید؟
+ بعد از اینکه دیپلم گرفتم، انقلاب شد. قبل از آن هم بصورت تیمی و بسیجی به شناسایی منافقین میپرداختیم و با سپاه و بسیج همکاری داشتم. مثلا با دو نفر از بسیجیان به بهانه توزیع نفت بین خانوادهها، با یک گاری و چند دبه نفت، به محل مورد نظر میرفتیم و منازل تیمی و منافقین را شناسایی و دستگیر میکردیم؛ یا در مراسمات و مناسبتها، امور تدارکاتی و پشتیبانی را بر عهده میگرفتم. خلاصه که از همان کودکی و به اقتضای سنم فعالیت های بسیجی داشتم.
ابتدا در کمیته امام خمینی و بعد در پایگاه مقداد (پایگاه غرب تهران ) و تیم شناسایی سپاه مشغول به کار بودم. اینطور بگویم که ما در اکثر اتفاقات و اغتشاشات و مبارزه با منافقین به عنوان تیم شناسایی حضور داشتیم. ولی آنقدر که از دست منافقین سختی کشیدیم، از هیچکدام از گروهها و فرقه های دیگر نکشیدیم.
– از آغاز جنگ برایمان بگویید. چطور از جنگ باخبر شدید و چه شد که تصمیم به جبهه رفتن گرفتید؟
+ حدود بیست و یک سال سن داشتم که جنگ شروع شد. با توجه به اینکه عضو بسیج بودم و در مسجد رفت و آمد داشتم و از همه مهمتر در سپاه پاسداران مشغول به کار بودم، از حوادث و اتفاقات باخبر می شدم.
شهریورماه سال ۱۳۵۹ جنگ بین ایران و عراق آغاز شد. من آن زمان مسئول بسیج مسجد ولی عصر تهران بودم و ۲۲۰ نفر بسیجی دانشآموز و دانشجو را از نظر نظامی آموزش میدادم که موقع جنگ اکثر آنها شهید شدند.
*شرط ازدواجم، حضور همیشگی در جبهه جنگ بود.*
سال ۱۳۶۰ یعنی چند ماه بعد از آغاز جنگ تحمیلی، با وساطت خواهرانم با دختری از یک خانواده مذهبی ازدواج کردم و شرطم در همان ابتدای زندگی این بود که در هر زمان و مکان و شرایطی که باشیم، حضور در جبهه را اولویت قرار میدهم. همسرم نیز چون دغدغه انقلابیگری داشت، این شرط را پذیرفت و بعد از ازدواج و برپایی یک مراسم جمع و جور و ساده، به جبهه اعزام شدم.
-از حال و هوای جبهه و جنگ برایمان بگویید.
+ اولین بار که به جبهه اعزام شدیم، عضو نیروهای شهید چمران بودیم که با اتوبوس دو طبقه به منطقه رفتیم. در ابتدای جنگ، هنوز اهواز امنیت نداشت و پادگانی برای نیروها و رزمندگان آماده نبود؛ لذا ما را به مدارس اهواز بردند. اسلحه، مهمات، لباس، غذا، دارو و… به مقدار لازم در دسترس نبود. ممکن بود چند روز به نیروهای اعزامی غذا نرسد. اما با تمام این مشکلات و سختیها، خاطرات شیرین زیادی داریم. همه در کنار هم مثل برادر بودیم. خلوص نیتی که رزمندگان داشتند، آرزویی که برای شهادت داشتند، هدفی که برای مبارزه داشتند، همه و همه باعث میشد که سختی ها به چشم نیاید و فقط شیرینی ببینند.
-در جبهه مسئولیت خاصی را برعهده داشتید؟
+ ما به دلایل شغلی، همیشه و ثابت در خط اول جبهه حضور نداشتیم. گاهی اوقات قرارگاه بودیم و کارهای پشتیبانی هماهنگی ها را انجام می دادیم. گاهی اوقات شبانه و به عنوان تیم شناسایی، قبل از آغاز عملیات وارد خط میشدیم.
یکی از عملیات هایی که در خط اول و نوک عملیات بودیم، عملیات خیبر بود که ما قبل از شروع عملیات و جلوتر از رزمندگان جهت شناسایی منطقه، امکانات، شرایط دشمن و جمعآوری اطلاعات بصورت شبانه به سمت عراقی ها رفتیم و از خاکریز ایران و عراق رد شدیم. تعداد تانکها، سربازان، مهمات و امکانات را به دست میآوردیم و به فرمانده و رزمندگان منتقل میکردیم.
*جبهه، یک دانشگاه انسان سازی بود.*
همانطور که امام راحل فرمودند، جبهه یک دانشگاه انسان سازی بود که به ما درس ایثار، گذشت، تقوا، صبر، دینداری، خلوص نیت و…. میداد. ما در جبهه فقط نجنگیدیم. ما در جبهه درس زندگی آموختیم. زندگی شرافتمندانه. زندگیای که هم دنیا را دربرگیرد هم آخرت را….
رزمندگانی بودند که نصف شب، لباس های برادران دینی خود را بصورت مخفیانه و دور از چشم بقیه میشستند و آویزان میکردند که تا صبح خشک شود. کفشها را واکس میزدند که رزمندگان با ظاهری آراسته و تمیز در راه خدا خدمت کنند. ما در جبهه فقط خون و خونریزی ندیدیم. ما شیرینی و لذت دیدیم؛ ایثار و فداکاری دیدیم.
*هورالعظیم، جایی که نه دریا بود نه خشکی؛ اما شهدای زیادی را در خود جای داد.*
منطقه هورالعظیم، برای عملیات خیبر انتخاب شد. جایی با آبگرفتگی های وسیع. در محور هورالعظیم با حدود ۴۰ نفر از نیروهای تخریب برای جمعآوری مین ها رفتیم که منطقه را برای پیشروی رزمندگان آماده کنیم. در منطقه هورالعظیم خیبر بسیاری از نیروها به شهادت رسیدند. چون باید مسیری را با قایق به جلو میرفتیم. هر کسی که در مسیر زخمی میشد، از داخل قایق به آب میافتاد و به دلیل نفوذ آب در زخم و جراحت و افزایش خونریزی، شهید میشدند.
-اولین بار چطور در جبهه زخمی شدید؟
+ در یکی از عملیاتهای شناسایی و تخریب مربوط به عملیات خیبر، هنگامی که نیروها را به منطقه بردم، متوجه شدم که ترکشهای زیادی به سمتمان میخورد. برای اینکه بچه ها کمتر زخمی شوند و ترکش بخورند، تصمیم گرفتم آنها را از شیار رد کنم. چون داخل شیار، مینگذاری نبود. قدم اول و دوم را برداشتم. همزمان با قدم سوم، مین زیر پایم منفجر شد و از شدت انفجار، چند متر به بالا پرتاب شده و دوباره روی زمین افتادم. جراحتی که در این عملیات برداشتم، بسیار زیاد بود.
-لحظهای که مجروح شدید، اولین چیزی که از ذهنتان عبود کرد چه بود؟
(با لبخند و لحن طنزآمیز) + وقتی که از شدت موج انفجار به هوا پرتاب شدم، فکر کردم شهید شدم و به سمت آسمان در حال پروازم و خیلی خوشحال بودم. اما موقعی که دوباره به زمین برخوردم، با خود گفتم که خدا نخواست و از آسمان به زمین برگرداندم.
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
بنا براین بود که همراه با رفقا و همسنگری هایمان برویم. ولی تقدیر الهی براین بود که بمانیم و خدمت کنیم و خدمتگذار باشیم.
در این حادثه، تمام بدنم سوخت، انگشتان پای چپم قطع شد، ساعد پای چپم به شدت آسیب دید و از گردن به پایین، حس نداشت و فقط میتوانستم چشمانم را حرکت دهم.
به دلیل جراحت به عقب برگشتم و به بیمارستان منتقل شدم اما چون همان زمان همسرم باردار بود، از اطرافیان خواستم که همسرم چیزی از این ماجرا متوجه نشود. حتی فرزندم به دنیا آمد و من در بیمارستان بودم. حدود دو ماه بعد از به دنیا آمدن پسرم، از بیمارستان مرخص شدم و به منزل رفتم و همسر و فرزندم را دیدم. در حالیکه آنها از زخمی شدن من هیچ اطلاعی نداشتند و این موجب شوکه شدن همسرم شد.
-بعد از مجروح شدن، مجدد به جبهه رفتید؟
+ بله من از زمان جانبازی تا کنون بیش از ۳۰ مرتبه عمل جراحی داشتهام؛ اما هیچگاه دست از کار بسیجی و انقلابی، مبارزه با دشمن و جبهه رفتن برنداشتم. زمانیکه کسی درگیر موج انفجار شود، تمام اعضا و بافت های داخلی بدنش پوسیده میشود و به مرور زمان به مشکل میخوردند و از بین میروند. من هم از زمان مجروح شدن تا الان به مرور با بیماری های زیادی رو به رو شدم تا اینکه در حال حاضر، نیمه چپ بدنم کاملا فلج است، نارسایی کلیه، قلب، ریه دارم. چشمانم به دلیل شیمیایی شدن، به شدت ضعیف شد و تمام موهای سرم از شدت آثار مخرب شیمیایی، ریخت.
-از حال و هوای مرخصی رفتن ها بگویید.
+ ما چیزی به نام مرخصی نداشتیم. یا در منطقه جنگی بودیم یا در تهران مشغول امور اداری و هماهنگی ها و جلسات بودیم. بین این امور و کارها، در حد چند ساعت محدود سری به خانواده میزدیم. هدف ما خدمت به اسلام، امام، وطن، کشور، خاک و بوم و حتی مردم این میهن اسلامی بود.
شهادت نیز افتخار تک تک ما بود که نصیب هرکسی نمیشد. لذا به خاطر هدف و نیت و چشم اندازی که داشتیم، ناراحت نبودیم، با تمام خستگی ها و سختی ها، باز هم با تمام توان به راهمان ادامه میدادیم. اجازه نمیدادیم که فکر به فرزند و همسر و خانواده، ما را از هدف اصلیمان دور کند. با وجود علاقه و عشقی که به خانواده داشتیم، ولی آنها را به خدا سپردیم و تا آخر در مسیر اصلی گام برداشتیم.
بعد از مدتی به دلیل اینکه اکثرا اهواز و منطقه بودیم و دو فرزند کوچکم و همسرم تهران بودند، تصمیم گرفتم که خانواده را نیز به اهواز منتقل کنم و آنجا سکونت یابیم تا از این طریق بتوانم زمان بیشتری را به خانواده اختصاص دهم. با کمترین امکانات و اثاثیه به اهواز رفتیم و در منازل سازمانی که خانواده های دیگر پاسداران نیز سکونت داشتند، ساکن شدیم. اما اهواز آمدنمان هم نتوانست ما را از کار و جهاد در راه خدا بازدارد. زنان و کودکان در منازل سازمانی سرگرم زندگی بودند و ما مردان نیز همگی در مناطق و عملیات ها و ماموریت ها به سر میبردیم. هر چند روز، یک نفر از مردان موظف میشد که خرید مایحتاج خانواده ها را انجام دهد. هر از گاهی نیز بعد از ماموریتها میتوانستیم در حد یک شب و یک روز به دیدار اهل منزل برویم و استراحتی کنیم.
*منطقه ای که به “۵ میم” معروف بود!*
برای عملیات شناسایی به منطقه اعزام شدیم. مجبور بودیم برای شناسایی بهتر از بین خاکریز دوجه داره بگذریم؟
حالا خاکریز دوجه داره چیست؟!
منطقه ای که دو خاکریز نزدیک بهم داشت و خاکریز اصلی و اولیه به عراق بسیار نزدیک بود و احتمال شناسایی توسط دشمن زیاد بود. ما باید در شکاف بین دو خاکریز مستقر و به خاکریز اصلی نزدیک میشدیم. این شکاف به خاکریز دوجه داره معروف بود.
اولین باری که به آن منطقه رفتم، مردی را با رنگ زرد و ضعف جسمانی شدید دیدم که توان بالا رفتن از ماشین را نداشت. به او کمک کردم تا سوار ماشین شود. بعد از سوار شدن، با صدای آرامی زمزمه کرد: اینجا معروف به “۵ میم” هست.
ذهنم درگیر شد و دائم با خود فکر میکردم که “۵ میم” یعنی چه؟
بعد از چند روزی که در سنگر آن منطقه مستقر شدیم، شاهد اتفاقاتی بودیم که متوجه حرف آن رزمنده شدم. ۱. مورچه هایی به اندازه یک بند انگشت، ۲. مارهایی قهوه ای رنگ و سمّی، ۳. موش هایی بزرگ جثه و ترسناک، ۴. مارمولک هایی به انداره نیم متر و حتی بیشتر و ۵. مگس هایی بزرگ و آلوده با نیش خطرناک. این ۵ مورد در سنگر و منطقه به وفور وجود داشت و خطرات فراوانی را به همراه داشت. ابتدای هر مورد هم حرف “م” بود؛ لذا نام سنگر و منطقه را ۵ میم گذاشته بودند.
-پس شما از ابتدا تا انتهای جنگ در جبهه حضور داشتید، درسته؟
+ بله؛ ولی نه بصورت مداوم. من بخاطر شغلم باید به تهران نیز رفت و آمد میکردم. از طرفی هم عملیات ها همگی پشت سر هم نبود و بین هر عملیات فاصله وجود داشت که ما این فاصله زمانی را به امور دیگر اختصاص میدادیم. مثلا بعد از یکی از عملیاتها، متوجه شدیم که منافقین در منطقه کردستان به نفاق و نفریهافکنی پرداخته اند و ما هم به آنجا جهت مقابله و دستگیری منافقین رفتیم.
بعد از اتمام جنگ و پیروزی ایران اسلامی، چند سال به امور و کار خود در سپاه پاسداران ادامه دادم ولی بعد از چند سال، عوارض جنگ، شیمیایی و امواج انفجار در تمام بدنم بروز پیدا کرد، چند عمل جراحی داشتم، سکته قلبی، مشکل کلیوی، بینایی، شنوایی و…. . بنابراین طبق نظر کمیسیون پزشکی بازنشسته شدم.
به دلیل پزشکی، باید در منطقه ای آرام و خوش آب و هوا زندگی میکردم. لذا به پیشنهاد یکی از دوستان به جزیره کیش آمدم و چند سالی نیز اینجا مشغول به کار شدم. اما به امور سبک و کم استرس میپرداختم. بعد از مدتی به دلیل سکته مغزی و فلج شدن نیمه چپ بدنم، دیگر قادر به انجام کار و حرکت نبودم و از آنموقع تاکنون روی تخت هستم.
-تابحال دیدار مقام معظم رهبری رفتهاید؟
+ بله سال ۱۳۶۶ زمانیکه حضرت آقا در حسینیه امام خمینی (ره) مراسمی داشتند، توانستم با کمک یکی از محافظان رهبری بعد از اتمام سخنرانی، حضرت آقا را زیارت کنم و دست مجروح ایشان را ببوسم. زمانیکه حضرت آقا دستشان را بالا اوردند و من آن را گرفتم و بوسیدم، چنان انرژی عجیب و دلنشینی به من منتقل شد که مثالزدنی نیست. بعد از آن دیگر توفیق دیدار ایشان نصیبم نشد.
-اگر بار دیگر قسمت شد که با مقام معظم رهبری دیدار نزدیک داشته باشید، دوست دارید در چه موردی با ایشان صحبت کنید؟
+ دیدار حضرت آقا آرزوی همیشگی ماست. به ایشان میگویم: “فدایی شما هستم. تا آخرین نفسم در خدمت
انقلاب و اسلام و رهبرم هستم”
*رهبر معظم انقلاب، نعمت خاصالخاص هستند.**
برخی نعمت ها، عام هستند و همه از آن بهره میبرند؛ مثل نور خورشید. برخی نعمت ها خاص هستند که فقط مختص بندگان مطیع خداوند است؛ مثل جهاد در راه خدا. برخی نعمت ها نیز خاصالخاص هست و نصیب همه بندگان نمیشود؛ مثل زیارت و هم کلام شدن با مقام معظم رهبری.
-وضعیت رسیدگی به جانبازان در جزیره کیش و استان هرمزگان چطور است؟
+ این بندگان خدا در حد مقدورات و توان به قشر جانبازان کمک میکنند. ولی بعضی از جانبازها نیاز به تجهیزات پزشکی دارند؛ مثلا همین تجهیزات پزشکی که شما می بینید، پسرم ساخت. بعضی از جانبازها مشکل دارویی دارند یا داروهایشان کمیاب است. بعضی از جانبازان نیاز به تجهیزات پزشکی گرانقیمت مثل تخت مخصوص دارند که هر کسی قادر به تهیه هزینه آن نیست.
این موارد باید از سمت مسئولین با حساسیت بیشتری رسیدگی و پیگیری شود.
-حرفتان با مردم چیست؟
+ من به عنوان خدمتگذار مردم عزیز میهن اسلامی، خواهشمندم که پاسدار خون شهدا باشند، راه شهدا را ادامه دهند و از همه مهم تر پشت رهبری را خالی نکنند؛ چراکه ما هرچی داریم، از رهبری داریم. مردم وحدتشان را حفظ کنند و نگذارند که دشمن درون آنها رخنه و نفوذ کند.
مسئولین قدر مردم را بدانند؛ سفره مردم کوچک شده است.
نیاز است که در بدنه کشور، مسئولین هم قدر این مردم را بدانند، کمک حال مردم باشند، مشکلات اقتصادی و معیشتی را برطرف کنند. الان سفره مردم کوچک شده و واقعا تورم کمرشکن است.
-سخن پایانی را بفرمایید.
+ حرف دلم را می زنم؛ از خدا می خواهم توفیق شهادت را از من سلب نکند. اگه بار اول این توفیق حاصل نشد ان شاالله از این به بعد طوری عمل کنم که این توفیق را به دست بیاورم.
یا رب اگر نگذری از جرم و گناهم چه کنم ؟
ندهی گر، به در خویش پناهم ، چه کنم ؟
گر برانی و نخوانی و کنی نومیدم
به که روی آرم و حاجت ز که خواهم ،چه کنم ؟
گر ببخشی گنهم ، شرم مرا آب کند
ورنبخشی تو بدین روی سیاهم ، چه کنم ؟
در ادامه گپ و گفت وگو به سراغ همسر جانباز رفتیم و چند کلامی با او سخن گفتیم. خانمی مهربان، خوش صحبت، با ایمان، سرشار از تجربه. زنی که سختی کشیده، اما خم به ابرو نیاورده….
-خب خانم شاملوی عزیز از خودتان تعریف کنید. زندگی را چطور گذراندید؟
+ من متولد سال ۴۵ هستم؛ در خانواده کارگری در تهران به دنیا آمدم. مادرم یک زن مذهبی سنتی بود که خب خیلی اعتقادات مذهبی قوی داشت و من را از کودکی به کلاس قرآن میفرستاد. قبل از انقلاب نیز با چادر به مدرسه میرفتم؛ به انتخاب خودم، نه اجبار خانواده.
مدرسه نظام معافی، مدرسه ای بود که به قول معروف مدیرش ساواکی بود و پنجره کلاس دبیرستان پسرانه به سمت حیاط مدرسه ما بود و زنگ تفریح ما با پسرها یکی بود. پسرها تمپو می زدند و دخترها در حیاط می رقصیدند. با این وجود و در این فضا، من با چادر رفت و آمد میکردم.
-با توجه به اینکه مدیر مدرسه، ساواکی بود، شما چطور میتوانستید با چادر به مدرسه بروید؟
+ من و دوستانم به درب مدرسه که میرسیدیم، چادرمان را در کیف پنهان میکردیم، موقع برگشتن به خانه مجدد آن را سر میکردیم. هیچ وقت هم طرف حیاط دبیرستان پسرانه نمیرفتیم. زنگ تفریحی که به نماز ظهر متصل بود، در کلاس روزنامه ای پهن میکردیم که نماز بخوانیم، ولی معاون مدرسه متوجه میشد و برخورد بدی میکرد و کتکمان میزد.
بعد از انقلاب نیز، فضای انقلابی گری و کار بسیجی مهیا شد و زمان جنگ نیز به فعالیت های خود ادامه دادم. تا اینکه در دوره دبیرستان، خواهران حاج حمیدرضا که معاون ما بودند، واسطه آشنایی و ازدواج ما شدند.
با تمام دوندگی ها و سختی ها، بالاخره توانستیم در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۶۰ مراسم کوچک و مذهبی بگیریم و زندگی مان را آغاز کنیم. اما شرط اصلی حاجی برای ازدواجمان این بود که حتما به جبهه میرود و از من اجازه نمیگیرد.
به محض ازدواجمان، حاجی مشغول ماموریت و عملیات و شناسایی بود. من هم درسم را ادامه دادم، سال ۶۳ دیپلم را گرفتم، با ادامه تحصیل وارد آموزش و پرورش شدم. این مدت نیز حاج حمیدرضا به جبهه میرفت.
حاجآقا زمان زیادی را در منزل نبود، اما همان مدت کم سعی میکرد که شیرینی زندگی را بچشیم. با شوخ طبعی و مهربانی و عطوفت خود، تلاش میکرد که سختیها به چشم نیاید. من هم از او آموختم و درس زندگی را یاد گرفتم.
زمان مجروح شدن حاجی، من باردار بودم. تا زمانیکه پسرمان به دنیا آمد و کمی بزرگ شد، حاجی به منزل آمد و ما همدیگر را دیدیم.
الحمدلله وضعیت حاجی بهتر شده بود و بعد از مدتی استراحت، مجدد به کار و جبهه برگشتند.
فرزند دوممان نیز به دنیا آمد و حاجآقا برای به دنیا آمدن فرزند دوم نیز ماموریت بود. چند ماه بعد برای سکونت به اهواز رفتیم. مدتی هم آنجا زندگی کردیم و مجدد به دلیل شغل و ماموریت های حاجی به تهران برگشتیم. حاج حمیدرضا در طول زندگی و به خاطر عوارض موج های انفجار، بیش از ۳۰ مرتبه زیر تیغ جراحی رفت. تا اینکه به دستور پزشک و برای سلامتی او، در کیش ساکن شدیم. اما با وجود تمام بیماری ها، فعالیت های بسیجی و انقلابی رها نشد.
من هم با تمام وجود، یار و همراه ایشان بودم و هستم، تمام سختی ها را به جان خریدم و جز شیرینی چیزی در زندگی ندیدم. انشاءالله که خداوند متعال عاقبتمان را ختم بخیر کند.
-سخنی با مسئولین و مردم دارید؟
+ از مسئولین انتظار داریم قدر نظام را بدانند، آرمان های نظام را حفظ کنند؛ خونهای زیادی برای این نظام ریخته شده و به این راحتی به دست نیامده. باید پاسدار نظام و کشور باشیم. همان طور که حضرت امام فرمودند، نگذاریم انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد.
مردم پیرو ولی فقیه باشند؛ غیر از این اگر باشد، ما همه چیز را از دست میدهیم. قدر نظام و خانواده شهدا را بدانند. همه چیز را با چرتکه دنیا حساب نکنند و بدانند که دنیای دیگری هم هست. زندگی جاریست؛ قدر خود، قدر زندگی، قدر نظام، قدر رهبر معظم انقلاب و قدر این خاک و بوم را بدانند.
گپ و گفت وگوها به پایان رسید. موقع خداحافظی، حاج حمیدرضا شاملو جانباز خوش مشرب و همسر باوفایش هدیه ای فرهنگی به ما دادند که برایمان بسیار ارزشمند است. هم صحبت شدن و همنشینی با این خانواده و جانباز دفاع مقدس نیز برایمان ارزش بسیار زیادی داشت.
بعد از خداحافظی با حالی عجیب و تصمیمی قاطع و چشمانی باز به منزل برگشتیم.
حالی که با دیدن زندگی این جانباز و شنیدن ناگفته ها متحول شده بود؛
تصمیمی که برای “بیشتر قدر دانستن نظام و خون شهدا و رهبر معظم انقلاب” گرفتیم؛
چشمانی که برای زندگی بهتر باز شده بود.
آری!
چشم ها را باید شست؛
جور دیگر باید دید.
الهی وَ رَبّی مَن لی غَیرُک.






